به نام خداوند آفریننده خون در رگ ها
با صدای وزش سریع باد از خواب بیدار شدم همه جا روشن میدیدم و بوی خوبی به مشامم خورد فکر کردن مردم و الان توی بهشتم اما بعد که کامل هوشیار شدم دیدم نه تو بهشت نیستم تو اتاق شلخته ام بودم بنجره باز بود و باد می آمد و بوی قرمه سبزی مامانم تو کل خونه پیچیده بود و از بو فهمیدم ساعت نزدیک دوازده رفتم تو هال و گفتم سلام مامانم گفت علیک سلام شلخ جان گفتم مامان شلخ چیه گفت مخفف همون شلخته هست بعد گفت بریم بیمارستان با چشمای بابا قوری گفتم ها کی کجا واسه چی
(خودمو زدم کوچه علی چپ میدونستم باید برم بیمارستان خون بدم اخه از شانس بدم بکی از اقوام بیمارستان بود فقط گروه خونی من بهش میخورد بی شانسی یعنی این)
مامانم یکی از ابرو هاشو انداخت بالا و گفت برو حاضر شو اون روی منم بالا نیار حاضر شدیم و رسیدیم بیمارستان دکتر تا سوزنو به دستم نزدیک میکرد جیغ میزدم دکتر گفت آروم باش من که هنوز زدم بهت دوباره سوزنو برد و من گفتم واییییییییییی دکتر داد زد با با میگم نزدم گفتم خوب بزن دوباره سوزنو آورد که جیغ کشیدم و دکتر گفت بابا جان بزار کارمو بکنم ای خدا مامانم با پس گردنی خوابوند پشت سرم و گفت بزار کارشو بکنه بریم خونه غذام رو گازه گفتم آخه مادر من الان وقت غذا پخته داشتم نغ میزدم که مامانم گفت عه بستنی فروشی گفته یکی بخر دو تا ببر منم جیغ زدم واقعا بریم بریم گفت اگه میخوای اول خون بده منم گفتم دکتر جون جان مادرت بدو دکتره هم سوزن چسبوند به دستم و خون گرفت پاشد و گفت از اول مرز داشتی جیغ کشیدی بعدم رفت پا شدم گفتم مامان تموم شد بریم سر بلند کردنم همانا و پس گردنی دوم مامانم همانا گفت از صبح الافمون کرد بریم گفتم مامان بستنیه که گفتی مامانم گفت آخه بچه تو بیمارستان بستنی کجا بود گفتم یعنی نه گفت نه حالا بریم خونه زنگ میزنم بابات هر وقت برگشت برات بیاره بعدم رفت.....
نتیجه اخلاقی .. هر وقت خواستین خون بدین اول باج بگیرین بعد خون بدین وگرنه کلا میره سرتون